بسم الله الرحمن الرحیم- نظریات شخصی است- ىریکی از سایتهای اسلامی ایرانی مطلبی- بیان شد- که درباره اقای عمر گفته شده است- درزمان ایشان نماینده خلیفه درمصر نامه نوشته است- رود نیل ایستاده حرکت نمیکند؟؟- حتما کار خود اقای عمر بوده استکه ایشان کارهای پیامبری میکرده است!! ایشان یک نامه نوشته است وگفته است که این نا مه در رودنیل بی اندازید نماینده نامه راباز میکند نوشته بوده است رودنیل عمر دستور میدهد که حرکت کن- روىنیل سرعت اش ؤیاىمیشوى ونیممتر بلندی اش زیاىمیشود- نمیداند که چه سیلی باید بیاید مانند زمان حضرت نوح علیه السلام این را قبول میکنند مسلم است زمان حضرت عمر چنین حرفی زده میشد خوداقایعمر ایشان سیاست میکرد- انها تقلید علی علیه السلام کردندزلزله مخوفی مدینه یا کوفه امدومداوم شهر میلرزاند خدمت علی علیه السلام رسیدند حضرت علی علیه السلام با عصا به ؤمین گفتند که به امر ولی الله ارام شو - زمین ارام شد انها فکر میکنند رود نیل از اقای عمر ترسید و حرکت کردو بلندی ان زیادشد این راقبول دارند ومال حضرت علی علیه السلام قبول ندارند ومیفرمایند کار پیامبری است درطول تاریخ چنین کردنددلیلا اش واضح است درزمان ایشان ثروت قابل ملاحظه از افریقا وایران وکمی مصروکمی هم شام میرسید ایشان هنر بذل وبخش شسداشت ومیدانست شیوخ راباید بخبوبی تیمار کندومردم راهم راضی نگه دارد هیچگونه زکات از مدینه واطراف انجا نگرفتمردم روستاه مانندسیل وارد مدینه شدند وصاحب همه چیزشدند ودرخالی بیکاربودندوبعداطرافیان گفتندالان یکسوم مدینه روستاهی هستند وهمینطورادامه پیدا کند شهر را میبلعند کمک به روستا کن وایشان شروع کرد بها طراف کمک کردند تا خزینه تمام شد وایرتاینان ودیگران رشد جمعیت زیایدپیدا کردندوکم کم میزان زکات کم میشد- امامردمی بودمدانی بود از نزدیک به غروب ایشان بهانجا میرفت مردم از حرص زدنونق زدن منع میکردوگفتمان میشد واز خاطرانرسول اکرم صلواته الله علیه واله والسلم داستان ها میگفت و وعدهمیدادکه فردا من همه مشکلات شمارا حل میکنم یم مغازه بودکه توسز چوب نخل یک طاق برای سایه داشتن ساخته بود وجنس خودرا زیران میگذاشت ولی برای اقی عمر اجناس رابداخل میبردونمیکت میگذاشت اقای عمردستور داد همه این کار بکند وزمان افتاب همه درچادر باشند یک شب گفتمان طول کشید واقی عمرمدتها با افراد خاصی صحبت کرد وگفت دیر شده است ومن نمیخواهم خانواده بیدار شوند همه جا خوابید صبح زود کاروان رسید وخواستند بار پایین بیاورندوداخل مغازه کند اگفتند این کی است خوابیده است مغازه دار گفت اقای عمر است صبر کنید اقای عمراز سروصدا بیدارشد وقتیکه جریان را فهمید خوداش هم برا بردن کالاهای بداخل مغازه کمک کرد تنها دو دومورد حسیاست زیادی داشت- اول شراب خوردن ودوم کسی به کسی ضربه بزند ویا قتل رخ دهد-ادامه دارد